استاد كارش نیامده بود؛ این را از كركرههای مغازه فهمید كه هنوز پایین بودند. سوز سحری سر و گوشش را حسابی كباب كرده بود. دستهایش از سرما قدرت حركت نداشتن و انگشتانش مثل سنگ به هم چسبیده بودند. كلید را به زحمت از جیبش در آورد و در قفل چرخاند، وقتی كركره را بالا كشید پاكتنامهای توجهش را جلب كرد. به خیال آنكه باز هم برای اوستا نامهای رسیده است. بیاهمیت آن را برداشت تا بگذارد روی میز... اما وقتی به اسم خودش برخورد، درجا خشكش زد:
ـ برسد خدمت دوست عزیزم جلال ...
تا آن روز كسی برایش نامه نفرستاده بود و به همین جهت برق آسا گوشهی پاركت را پاره كرد تا مقوایی را كه داخل آن بود بیرون بكشد. كلید برق را كه زد، نور چراغ مستقیم افتاد روی گلهای طلایی رنگ كارت قشنگی كه داخل پاكت بود:
بهرام و رویا آغاز زندگی نو را جشن میگیرند و خوشحال میشوند اگر...
این جمله را تمام نكرده بود كه فكرش رفت به گذشتههای دور. به آن روزها كه با بهرام توی كوچه بالا و پایین میپریدند، میگفتند و میخندیدند و از دنیا غافل بودند:
ـ چه زود گذشت به یه چشم به هم زدنی، مثل برق....
مگس نیمه دانا
عنکبوت بزرگی در خانه ی کهنه سازی، تار زیبایی برای شکار مگس تنید. هر بار که مگسی بر تارش فرود می آمد و گرفتار می شد عنکبوت آن را می بلعید تا مگسان دیگر که از آن حوالی عبور می کردند تصور کنند تار عنکبوت مکان امنی برای استراحت است . روزی مگس نیمه دانایی، وز وز کنان بالای تار عنکبوت پرواز می کرد و آنقدر برای فرود آمدن مسامحه کرد که عنکبوت ظاهر شد و گفت: "بفرما." اما مگس که از او خیلی باهوشتر بود گفت، "من هرگز در جایی که مگس دیگری نیست فرود نمی آیم و در منزل تو مگس نمی بینم."
مگس پرواز کنان رفت ، تا به جایی رسید که مگسان زیادی گرد آمده بودند. می خواست بنشیند که زنبوری گفت: " دست نگهدار نادان، این مگس گیر است. همه این مگسها به دام افتاده اند،" مگس گفت ، مزخرف نگو همه اینها مشغول رقصند."
این را گفت و نشست و با دیگر مگسان در آنجا زمین گیر شد.
نتیجه اخلاقی : امنیت در کمیّت نیست ، در هیچ چیز دیگر هم نیست.
تعداد صفحات : 2