یازده سال پیش در زمانی که من دیگر پدر و مادر نداشتم و از تنهایی شدید رنج میبردم با خسرو آشنا شدم. در آن زمان 40 سال سن داشتم، احساس میکردم پیر شدم و تا چند سال دیگر از پا میافتم و احتیاج دارم کسی کنارم باشد. هیچ چیز در زندگی خوشحالم نمیکرد. زن ثروتمندی بودم، ارثیه زیادی به من رسیده بود اما هر چه به تفریح و گردش میرفتم خوشحال نمیشدم ولی زمانی که با خسرو آشنا شدم زندگی برایم رنگ دیگری گرفت. ما همکار بودیم. من متخصص بیهوشی هستم و شوهرم هم در بیمارستانی که من بودم پزشک عمومی بود. ما در آنجا بود که با هم آشنا شدیم و بعد از خواستگاری با هم ازدواج کردیم. البته خسرو یک سال از من کوچکتر است اما این تفاوت سنی برایمان مشکلی ایجاد نکرد. زمانی که تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم خسرو به من گفت وقتی خیلی جوان بوده ازدواج کرده اما چند سال بعد از همسرش جدا شده است ...
رضا صومی - وکیل پایه یک دادگستری